...


زندگی

بالاخره راز زندگی را فهمیدم... سه چیز است : عشق !.. عشق! .. عشق! ..

دلم میسوزد...

دلم برای سه نقطه ها میسوزد...

که مجبورند بار همه حرفهایم را به دوش بکشند...

منتظر نباش

که شبی بشنوی از این دلبستگی های ساده دل بریده ام!

که عزیز بارانی ام را در جاده ای جا گذاشتم ،

یا در آسمان به ستاره ی دیگری سلام کردم!

توقعی از تو ندارم !

اگر دوست نداری درهمان دامنه ی دور دریا بمان!

هر جور تو راحتی ، باران زده ی من !

همین سوسوی تو از آن پرده ی دوری

برای روشن کردن اتاق تنهایی ام کافیست!

......

حالا هنوز هم که به تو فکر می کنم باران می آید !

صدای بارون را می شنوی ؟!......



نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:13 توسط رضوان| |


Power By: LoxBlog.Com