زندگی

بالاخره راز زندگی را فهمیدم... سه چیز است : عشق !.. عشق! .. عشق! ..

توو این حس و حال عجیب و غریب ،

دوتا بال می خوای که روو شونه ته

تو از هر مسیری بری می رسی

تو از هر دری بگذری خونه ته

از این سفره ها معجزه دور نیست

ببین دست دنیا توو دستِ منه

دعا میکنم تا اجابت بشه

دعا میکنم چون دلم روشنه

من از عشق بارون به دریا زدم ،

به بارون و به آسمون دعوتیم ،

چه مهمونی با شکوهی شده ،

توو این لحظــــــــــــــه هایی که هم صحبتیم …

 

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:49 توسط رضوان| |

هر جای این سرزمینی

باش !

فقط هر روز خنده هایت را برایم پست کن !

قلب من برای تپیدن

نیاز به انگیزه دارد ...!

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:2 توسط رضوان| |

فقط باش….
همین که هستی کافیست…!
دور از من…..!
بدون من….!
چه فرقی میکند؟؟؟
گل میخری!! خوب است!!
برای من نیست؟!
نباشد!!!
همین که تو شادی ..

همین که رختمان زیر یک آفتاب خشک می شود کافیست .!
دلخوشم به این حماقت های شیرین….

www.sanguine-girl.blogfa.com

غير ممکن است...

فراموش کردن کسی

که با او

همه چیز و همه کس را فراموش می‌کردم ...

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:39 توسط رضوان| |

حالمان بد نيست غم کم مي خوريم

کم که نه هر روز کم کم مي خوريم

آب مي خواهم سرابم مي دهند

عشق مي ورزم عذابم مي دهند

خود نمي دانم کجا رفتم به خواب !

از چه بيدارم نکردي آفتاب ؟

...

 

عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام

تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام

عشق اگر اين است مرتد مي شوم

خوب اگر اين است من بد مي شوم

بس کن اي دل نابساماني بس است

کافرم ديگر مسلماني بس است

در ميان خلق سردرگم شدم

عاقبت آلوده ي مردم شدم

بعد از اين با بي کسي خو مي کنم

آنچه در دل داشتم رو مي کنم

نيستم از مردم خنجر به دست

بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم ، بت پرستي کار ماست

چشم مستي تحفه ي بازار ماست

...

من که با دريا تلاطم کرده ام

راه دريا را چرا گم کرده ام ؟

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوشباورم گولم مزن

من نمي گويم که خاموشم مکن

من نمي گويم فراموشم مکن

من نمي گويم که با من يار باش

من نمي گويم مرا غمخوار باش

من نمي گويم ، دگر گفتن بس است

گفتن اما هيچ ، نشنفتن بس است

روزگارت باد شيرين ، شاد باش

دست کم يک شب تو هم فرهاد باش

 

 ...

 

چند روزي هست حالم ديدني است

حال من از اين و آن پرسيدني است

گاه بر روي زمين زل مي زنم

گاه بر حافظ تفال مي زنم

 

 ...

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 12:21 توسط رضوان| |

هیشکی نمیتونه بفهمه که دلم از چی گرفته

هیشکی نمیتونه بفهمه که صدام از چی گرفته

هیشکی نمیمونه تا با من توی راهم همسفر شه

هیشکی نمیدونه که چشمام چرا همیشه خیسه خیسه

هیشکی نمیدونه قلبم سر راه اون تا حالا چن دفه نشسته

 

رویاهایم را کجای جاده جا گذاشته ام که از رد پای تو نیز دور تر است... 

پس کوله بارم را فقط این خاطره هاست که سنگین کرده!...

برگرد.............

قلبم را به اشتباه برده ای.

مدتها ست که فرسنگها از من دوری ..!

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:34 توسط رضوان| |

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب ...

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 11:18 توسط رضوان| |

ای کاش می دانستی عشق من برای تو

بارانی بود در بهت زمین تشنه غربتت

پرواز پروانه ها بود

بر روی ساقه های مهربان گندمزارت

ای کاش می دانستی عشق من

پشتوانه هزار کندو بود

بر هزاران گرده افشانی

در میان تنهایی مزرعه آفتابگردانت

ای کاش می دانستی چشمان مهربان این من عاشق

توان دستانت بود در هنگام نوازشها

قدرت پاهایت بود

در هنگام راه رفتن ها

تو خورشید بودی تو ماه بودی

در فراسوی مرزهای نامهربانی

تو صداقت عشق بودی برای من

تو ندانستی قناری تنها آواز نمی خواند

تنها می گرید

قناری تنها می میرد...

تو آسمانی ومن ریشه در زمین دارم

همیشه فاصله ای هست ، داد ازاین دارم ...

نوشته شده در شنبه 26 اسفند 1391برچسب:,ساعت 10:55 توسط رضوان| |

 عاشقت خواهم ماند..............بی آنکه بدانی. دوستت خواهم داشت ................بی آنکه بگویم . درد دل خواهم گفت............بی هیچ کلامی . گوش خواهم داد ....................بی هیچ سخنی . در آغوشت خواهم گریست.......بی آنکه حس کنی . در تو ذوب خواهم شد ...........بی هیچ حرارتی . این گونه شاید احساسم نمیرد ... !

نهایت عشق اوج باور و سر حد احساسی آسمانی است ..

وقتی نسیم عشق دستهای سپید ابر های عاشق را به دست هم می سپارد

به یمن این پیوند پاک وجودشان اشک شوق می ریزد

امروز به همراه نسیمی که می آمد بوی پاییز را از دور دستها احساس کردم... 

پاییز را به خاطر بادهایش و به خاطر برگهایش دوست دارم . 

پاییز رنگ گذشته ها و خاطرات دور را می دهد. 

پاییز را به خاطر رنگهایش دوست دارم....

باز باران بارید ،

خیس شد خاطره ها ،

مرحبا بر دل ابری هوا ،

هر کجا هستی باش ،

آسمانت آبی ،

و تمام دلت از غصه دنیا خالی

 

نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:48 توسط رضوان| |

مگر این عشق چه سوزی ست مگر این عشق چه سازی ست

مگر این عشق چه درد و رنج و چه عذابی ست!...

که چنین مانده به رویم که چنین رفته به سویم

که چنین مانده درون دلم و مانده درونم ...

مگر این عشق چه رقصی ست مگر این عشق چه شرابی ست

مگر این عشق چه سراب و چه جواب و چه خیالی ست!...

که چنین کرده جنونم، که چنین برده صبورم،

که چنین کرده سبویم، روان است بسویم ..

چه کنم مانده درونم، چه کنم خسته گلویم

چه کنم دیده ی من رفته ز رویم!...

مگر این عشق چه دارد خبر دل ندارد

که چنین دل ز کفم برده به غارت ...

مگر این عشق چه جایی ست مگر این عشق چه خوابی ست

که دلم را زده است نام دگر، این دگر چیست؟...

مگر آرام ندارد مگر او تاب ندارد

که چنین می تپد و می رود و می شود و حسب ندارد؟!...

دگر انگار تو رفتی که دلم عشق ندارد،

نگو تنها نگو شبها دراز است ...

که دلم در سفر عشق دلت مانده، چه راز است ...؟!!

نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:30 توسط رضوان| |

دیریست که در کوچه دلتنگي من
 

آوازه قدم هاي آن دلبر زيبا


شنیده نمی شود


شايد روانه وادی دلدار دگر شده


نه !


نه !


نه !


هیچ کلبه اي گنجايش رنگ حضور آبی او را ندارد


من همچنان در سرزمین انتظار


در امید نسیمی از عطر خنده هايت


شب ها را سحر می کنم...


تو را به عشقت قسم


روزگارم را با تابش نگاهت


آفتابی کن . . . !

نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:16 توسط رضوان| |

یادمه وقتی آهنگ رنگین کمون رو آخر تیتر روزگار جوونی می داد میخکوب میشدم پای تلویزیون و به هیشکی اجازه نمیدادم کانال و عوض کنه ...

مثل یك رنگین كمون هفت رنگ

سرگذشت زندگیمون رنگ رنگ

ای صمیمی ای قدیمی هم قطار

در دل شب شبنم عشقی بكار

شهر شب با مردم چشمك زنش

غصه هامو ریخته توی دامنش

ازدحام كوچه های بی كسی

پر شده از یك بغل دلواپسی

این منم دلواپس بود و نبود

از غم ای كاش ها چشمم كبود

تا به كی از آرزوهامون جدا

با تو هستم ، با تو مستم ، ای خدا

بقچه عشقم همیشه باز باز

جا نمازم تشنه راز و نیاز

همزبونی ها اگه شیرینتره

همدلی از همزبونی بهتره

همزبونی ها اگه شیرینتره

همدلی از همزبونی بهتره ...

نوشته شده در دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:,ساعت 19:43 توسط رضوان| |

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ !!!
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست...


دارم سعی میکنم عاقل تر باشم ، منطقی تر ...!

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:38 توسط رضوان| |

چرا به من و باران ايست مي دهي ؟
وقتي مي داني
همه زندگيم با تو
در ريزش باران خلاصه شده
وقتي مي داني
تنها كتابي كه پس از تو مي خوانم
كتاب باران است
ممنونم
كه به مدرسه راهم دادي
ممنونم
كه الفباي عشق را آموختي
ممنونم
كه پذيرفتي عشقم باشي
زمان در چمدان توست وقتي به سفر مي روي ...

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:4 توسط رضوان| |

چند روزیست که قلبم ترکی خورده عمیق

و برای این درد جز تلاقی نگاه من و تو مرهم نیست

گرچه هربار که میبینمت از دور کمی

دلم از لحظه ی قبل بیشتر میشکند

ولی انگار برای من دل بشکسته

عبرتی نیست کزان درس فراگیرم چند

دوست دارم بنشینم یک روز

سبدی از گل خورشید ببافم با عشق

بعد آن دست پر از مهر تو را

با همه شوق بگیرم در دست و سبد را به تو تقدیم کنم

دوست دارم بنشینم پیشت

غرق در آبی قبلت گردم

آنقدر با همه ی شوق صدایت بزنم

که تو بیدار شوی تا بفهمی که چه کردی با من !

ای همه روز و شبم

چند وقت است که از دست تو همواره شب است !

همه جا تیره و تار همه جا سرد و سکوت

دوستت دارم گرچه تو قلب مرا میشکنی

دوستت دارم چون که تو مایه ی افکار منی

دوستت دارم چون که تو ریشه ی گفتار من و شعر منی

پس تو هم سرد مشو باز هم گرم بمان

باز هم مثل خوشیها که گذشت

در کنار من و این قلب ترک خورده بمان....!

نوشته شده در چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:28 توسط رضوان| |

تقديم به كسي كه بدون اين كه بخوام ناراحتش کردم

خدايا!تو به جاي من از دلش دربيار!كاري كن ببخشتم...

 

همه شب با دلم کسي مي گفت:
سخت آشفته اي ز ديدارش
صبحدم تا ستارگان سپيد
مي رود... خدانگهدارش
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فردا ها
مي شکفتم ز عشق و مي گفتم
هر که دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود ...عشق من نگهدارش...

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:9 توسط رضوان| |

بي تو اينجا نا تمام افتاده ام

پخته اي بودم که خام افتاده ام

گفته بودي تا که عاقلتر شوم

آه ، مي خواهي مگر کافر شوم

من سري دارم که مي خواهد کمند

حالتي دارم که محتاجم به بند

کاشکي در گردنم زنجير بود

کاشکي دست تو دامنگيربود

من جهان را زير وبالا کرده ام

عشق خود را در تــــــو پيدا کرده ام

چیزیم نیست خرد و خمیرم فقط همین    کم مانده است بی تو بمیرم فقط همین
از هرچه هست و نیست گذشتم ولی هنوز  در عمق چشمهای تو گیرم فقط همین

نوشته شده در دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:51 توسط رضوان| |

اگه دردی تو پاهات حس کردی

اگه احساس می کنی خیلی خسته ای

بخاطر اینه که روزی هزار بار تو خاطرم میای و میری

 

میگویی دلتنگت نباشم!

خدای من...

انگار به آب بگویند

"خیس نباش"!!

نوشته شده در یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:51 توسط رضوان| |

دلم میسوزد...

دلم برای سه نقطه ها میسوزد...

که مجبورند بار همه حرفهایم را به دوش بکشند...

منتظر نباش

که شبی بشنوی از این دلبستگی های ساده دل بریده ام!

که عزیز بارانی ام را در جاده ای جا گذاشتم ،

یا در آسمان به ستاره ی دیگری سلام کردم!

توقعی از تو ندارم !

اگر دوست نداری درهمان دامنه ی دور دریا بمان!

هر جور تو راحتی ، باران زده ی من !

همین سوسوی تو از آن پرده ی دوری

برای روشن کردن اتاق تنهایی ام کافیست!

......

حالا هنوز هم که به تو فکر می کنم باران می آید !

صدای بارون را می شنوی ؟!......

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:,ساعت 16:13 توسط رضوان| |

این درد مشترک من و توست

    که گاهی نمی توانیم

       در چشم های یکدیگر نگاه کنیم ...

ای کاش ویرگول بودم ، تا وقتی به من می رسی مکث کنی ...

نوشته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 13:49 توسط رضوان| |

 عشق را فلسفه ایست 

که نداند سقراط !!

و نبرده ست به ماهیِّت آن هرگز پی..

چون که در عقل نگنجد وصفش

و نیاید به زبان شرح وجودش آسان

عشق یک ساده ی سخت است 

که انسان تا حال
به رموزش نتوانسته کند ره پیدا..

من ولی می دانم

عشق در خانه دل جا دارد

عشق را می باید

جستجو کرد به بازار قلوب

باید از رود محبت رد شد

و به بیداری شب عادت کرد

باید از چشمه احساس وضویی طلبید

و به سجاده سبز غربت

به جماعت با گل

رو به شبنم 

به نمازی بنشست!!...

ax1 عاشق این دو عکس می شوید

نوشته شده در جمعه 4 اسفند 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط رضوان| |

 اینکه یواشکی دلتنگش بشی خیلی بهتر از اینه بهش بگی و جوابی نگیری… 

دنیا اونقد کوچیکه که آدمایی رو که ازشون متنفری هر روز میبینی
ولی اونقدر بزرگه که اونی که دلت می خواد رو هیچوقت نمیبینی …

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:7 توسط رضوان| |

 روزگار نبودنت را برایم دیکته می کند ....

              و نمره ی من باز صفر می شود ....

                     هنوز نبودنت را یاد نگرفته ام ........!!!!!

چرتکه می اندازم روزهای نبودنت را 

               این روزها بدهی ات زیاد شده 

                          نمی خواهی برگردی ؟ .....

            نترس ......! 

ارزان حساب می کنم ! 

                   اگر برگردی قول می دهم 

تمامی بدهی ات را به آغوش پر مهرت بفروشم .....

نوشته شده در پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,ساعت 22:17 توسط رضوان| |

گفتم دوستت دارم نظر لطفم نبود ، نظر دلم بود....

هر آدمی تو زندگیش یه نفری رو داره که اونو نداره ....

 

 

بیا حواس تقدیر را پرت کنیم!

تو صدایش کن

من فاصله ها را برمیدارم............

 

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 21:7 توسط رضوان| |

با تو

می توان آسوده بود از تمامی خطرها

با تو می توان چشم ها را بست و خود را به دست باد سپرد

و گذشت از دیوار روزمرگی

با تو می توان اوج گرفت و به آسمان رسید

با تو می توان پرواز را لمس کردو تا خدا پرکشید..

نوشته شده در سه شنبه 1 اسفند 1391برچسب:,ساعت 17:24 توسط رضوان| |


Power By: LoxBlog.Com

پروانه-ماني رهنما

كداهنگ براي وبلاگ